گلایه
نام شفایافته : ربابه تبریزی
سن در زمان شفا : 16 سال
اهل: تبریز
ساکن : مشهد
نوع بیماری : فلج
تاریخ شفا : هفتم شوال 1343 قمری
غریبه بود و تا آنروز ندیده بودمش . زنی را هم که همراهش بود نمی شناختم . از پشت شیشه پنجره اتاق نشیمن نگاهشان می کردم . مرد جوان وسط حیاط ، کنار حوض بزرگ خانه مان که پر از ماهی های قرمز بزرگ بود ، لحظه ای ایستاد و نگاهش را به پنجره اتاق نشیمن داد . از ترس و خجالت فریادی زدم و سرم را دزدیدم .دوباره که به حیاط نگاه کردم ، رفته بود . سوالی در ذهنم نقش بست .آنها که بودند ؟ و دلیل آمدنشان به خانه ما چه بود؟
صدای گفتگویشان با پدر از اتاق مهمانها می آمد . گوشم را به شیشه چسباندم تا شاید از حرفهایشان چیزی بفهمم و دلیل آمدن آن مرد غریبه و زن ناشناس را بدانم.
صدای پدرم بگوشم آمد که می گفت : او هنوز بچه است .
و زن ناشناس جوابش را داد : نه آقا. اصلا هم بچه نیست . وقت شوهر کردنشه.
مادرم حرف زن را تکمیل کرد : بله . شانزده سالشه .
صدای مرد آمد که : من خوشبختش می کنم .قول می دهم.
از خودم پرسیدم : آنها راجع به کی صحبت می کنند ؟
و اصلا در فکرم نگنجید که موضوع صحبت آنها خود من هستم .
موقع رفتن بار دیگر مرد در کنار حوض خانه مان که پر از ماهی های بزرگ قرمز بود ، ایستاد و نگاهش را به پنجره اتاق نشیمن داد . سرم را دزدیدم و لحظه ای بعد که دوباره نگاهم را بالا آوردم ، هنوز نرفته بود .همانجا ایستاده بود و نگاهم می کرد . گویی می خواست با نگاهش به من چیزی بگوید . حرفی بزند .
فردای آنروز دوباره آمدند . این بار چند زن دیگر هم همراهشان بودند .مادرم به اتاق نشیمن آمد و از من خواست لباس های نو ام را بپوشم .
- چرا ؟
- خواستگار آمده .
- خواستگار کی ؟
مادر با طعنه جوابم را داد :
- خواستگار من . خب معلومه دختر ، آمدن خواستگاری تو .
از تعجب خشکم زد . هاج و واج مانده بودم که مادر نهیبم زد :
- یالاه زود باش . این پیراهن را بپوش . این روسری نو را هم ببند و این چادر را بکش روی سرت . چایی را ریخته ام . سینی را بردار و زود برای مهمانها بیاور. خوب گوش کن دستپاچه نمی شی ، آبروریزی نمی کنی . سنگین و باوقار چایی را تعارف می کنی و یک گوشه می نشینی . تا چیزی هم ازتو نپرسیدن ، حرفی نمی زنی .
چادر سفید نوی را که همیشه آرزو داشتم یه روزی سرم کنم ، به سر کردم و سینی چای را از آشپزخانه برداشتم و وارد اتاق مهمانها شدم .
- سلام .
همه نگاهها به سمت من برگشت .و یکی از زنها با صدای بلند گفت :
- سلام عروس خوشگلم . به به . ماشااله خانمی شده .
با اشاره مادر چایی را تعارف کردم . جلوی مرد جوان غریبه که رسیدم ، دستم لرزید . استکانها به هم خورد و صدا داد . مادرم چشم غره رفت . فهمیدم که نباید معطل کنم . از جلوی جوان زود گذشتم و به دیگران تعارف کردم . بعد با سرعت از اتاق بیرون رفتم و بیرون در منتظر و گوش ایستادم .
صحبتشان درباره وقت و زمان عروسی بود و خیلی زود به توافق رسیدند :
- تولد امام رضا (ع).
حس عجیبی داشتم . فکر کردم آن مرد غریبه را دوست دارم و دلم می خواهد دوباره او را ببینم و سنگینی نگاهش را بر روی خود حس کنم .
***
دو هفته بعد میلاد امام رضا (ع) رسید و ما را به عقد هم درآوردند. مرد که حالا دیگر غریبه نبود و من او را شوهر خود می دیدم ،مرد مهربانی بود . ما به خانه کوچکی نقل مکان کرده و زندگی ساده و خوبی را آغاز نمودیم.
حادثه یک هفته بعد از این روزهای خوب و شاد اتفاق افتاد و مرضی به جانم آمد که طبیب آنرا ( دامنه ) نامید . دوا و درمان هم افاقه نکرد و من فلج شدم .
شوهرم هر کاری که از دستش ساخته بود ، انجام داد . به او گفتند که مرا به نزد دکتری آلمانی برد . گفتند : دستش شفاست و طبیب حاذقی است . شوهرم شال و کلاه کرد و مرا بر پشتش گرفت و به نزد آن دکتر برد . طبابت دکتر آلمانی هم چاره کار نکرد و بهبودی در حال خراب من حاصل نشد .
دلم به حال شوهرم سوخت . ابتدای جوانی و آغاز زندگی اش که باید با شادی و خوشی توام باشد ، با رنج و بیماری من تلخ شده بود . یک شب او را به نزد خویش خواستم و حرف دلم را با او گفتم:
- درسته که از وقتی پا به زندگی ات گذاشتم ، جز درد و بیماری چیزی به همرام نیاوردم . ولی دلم می خواهد عشق و وفاداری یک شوهر به زنش را برایم اثبات کنی .
گفت : تو حالا جزئی از وجود من هستی . زن من هستی و هر کاری بخواهی ، برایت انجام میدهم .
گفتم : این شب جمعه مرا به حرم امام غریبمون ببر . آنجا مرا تنها بگذار و خودت به خانه برگرد. می خواهم از آقا بخواهم که یا شفایم را بدهد و یا مرگم را برساند .
حرفم را پذیرفت و شب جمعه با درشکه ای مرا به همراه مادرم به حرم برد . در کنار ضریح جایی را برایم فراهم آورد ، مرا نشاند و بنا به خواهشی که کرده بودم ، ما را تنها گذاشت و خود به منزل برگشت . از مادرم نیز خواستم مرا تنها بگذارد و خود به مسجد زنانه برود و قدری استراحت کند . قبول کرد و رفت . تنها که شدم ، دلم شکست و شروع به گریستن کردم .با امام به درد دل نشستم و از بخت سیاه خود نالیدم . از اینکه در آغاز فصل بهار خوش زندگی، به خزان رسیده بودم و پژمرده و زرد شده بودم ، با خدا گلایه کردم .
نمی دانم خواب بودم یا بیدار ؟ مدهوش بودم یا بهوش؟ فقط می دانم احساس کردم ضریح امام (ع) شکافته شد و نور شدیدی بر من تابید و صدایی به من نهیب زد:
- برخیز و به مسجد گوهرشاد برو. آنجا نماز صبحت را بجا آور و به خانه برگردد . خداوند ترا شفا عنایت نمود .
به خود آمدم . احساس کردم روح تازه ای به دست و پای خشک شده ام دمیده شده است . دستم را تکان دادم . در اختیار بود . پاهایم نیز به اختیارم بودند . از جا برخاستم و به مسجد زنانه رفتم و مادر را از خواب بیدار کردم . با تحیر در من خیره شد :
- تو اینجا چه می کنی ؟ کی ترا به اینجا آورد ؟
خندیدم و گفتم : کسی مرا به اینجا نیاورد . من با پتی خودم به مسجد و پیش تو آمدم .
بعد ماجرا را برایش شرح دادم . با خوشحالی گفت:
- باید به منزل برویم و شوهرت را از این واقعه آگاه کنیم .
گفتم : نه . من باید نماز صبح را در مسجد گوهرشاد بخوانم . امام از من چنین خواسته است .
مادرم پذیرفت. مرا به آغوش گرفت و در حالیکه همچنان می گریست ، دست و پای شفا گرفته ام را غرق بوسه کرد .
خادمین حرم که متوجه شفا یافتن من شده بودند ، از ما آدرس خانه را گرفتند و در پی شوهرم رفتند ، تا از او درباره سابقه بیماری من بپرسند و صحت ادعایم بر آنان روشن شود .
شوهرم بعدها برایم تعریف کرد که :
- آنشب وقتی در خانه را کوفتند و گفتند که از آستانه مبارکه آمده اند ، نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم . تصور کردم باید اتفاق ناگواری برایت افتاده باشد که چنین سراسیمه در آن نیمه شب به در خانه ام آمده اند .
گفتند : کسی از خانه شما در حرم امام رضا (ع) دخیل به شفا خواهی بسته است ؟
گفتم : آری . همسرم.
پرسیدند : بیماری اش چه بوده است ؟
گفتم : فلج دست و پا .
گفتند : سندی داری که حرف تو و صحت این بیماری را ثابت کند ؟
بلفاصله مدارک بیماری ات را نشانشان دادم .
گفتند : بشتاب که همسرت شفا گرفته و با سلامت کامل به انتظار توست .
فردای آنروز خبر شفای من در تمام شهر پیچید و شرح ماجرا را در روزنامه مهر منیر با تفصیل کامل به چاپ رساندند .
دکتر لقمان الملک که همشهری من و تبریزی بود ، از معاریف دکترهای مشهد و انسان بسیار متدینی بود . می گفتند وی هر صبح به هنگام سحربه حرم مشرف می شود و نماز صبحش را در آنجا بجا می آورد . او مدتی نیز دکتر معالج من بود و بخوبی از بیماری ام آگاهی داشت و گفته بود که این بیماری هیچ راه علاجی ندارد . وی وقتی شنید که من شفا گرفته ام ، به همراه دکتری دیگر به دیدنم آمد و پس از معاینه بر کاغذی نوشت :
(( در تاریخ هشتم ماه رجب ، بنده با دکتر سید مصطفی خان ، عیال مشهدی علی اکبر نجار را که تقریبا شانزده سال دارد ، معاینه نمودیم .او که نصف بدنش و یک دست و صورتش مفلوج و متشنج بود و یک هفته بود که امکان خوردن یک قاشق آب را هم نداشت ، بعد از چند روز معالجه ، تنها موفق شدیم که قدری دهانش را باز کنیم ، بطوریکه می توانست خودش غذا بخورد ولی سایر اعضا به همان صورت باقی ماند و دوماه بود که کسان مریضه از بهبود او مایوس و متروک شده و بنده هم تقریبا مایوس از معالجه شده بودم . حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهی و التجا به خاک مطهربقعه رضوی بهبود حاصل کرده، این واقعه به جز اعجاز چیزی به نطر نمی رسد . و از قوه طبیعیه بشری خارج است . دکتر عبدالحسین مبین لقمان الملک .
نظرات شما عزیزان: